مامان دیشب درحال کتاب خوندن خوابش برده بود. من رفتم تو اتاق کتابش رو بستم، عینکش رو برداشتم و لامپ اتاقو خاموش کردم. دیدم که نه جدا عجب حس خوبیه..! :))
و از داستان این روزام اگه بخوام بگم، دقیقا آهنگ everything عه.
متنش:
داشتم یه مقاله ای از سایت ترجمان میخوندم، راجع به بحران پوچی زندگی در میان سالی صحبت کرده بود، زیرشم کلی ملت کامنت گذاشته بودن که آره وابسته به تجربه های فرد ، این اتفاق بالاخره تو یه سنی از میان سالی برای همه رخ میده و اینا.
حالا از اینکه انقدر فراگیره بگذریم، تو 21 سالگی توش افتادن، به سان افتادن ته دره رو چه بکنم.
این افسردگی نیست.. روان پزشک بهم معرفی نکنید لعنتیا! 🙄
جناب نادر ابراهیمی! تو از بی رحم ترین نویسنده هایی هستی که میشناسم! (ببخشید که بخاطر حس نزیکی از دوم شخص مفرد استفاده می کنم.). تو من رو در یک دوگانگی عجیب قرار میدی، که از طرفی دوست دارم هرچه زودتر جلو برم و چیز های بیشتری از کتاب رو ببلعم، از طرفی این زود بلعیدن ارضا کننده نیست و دوست دارم با آرامش، طعم و عمق تک تک جملات رو ذره ذره به تمام سلول هام بچشونم.(و این اغراق نیست، وقتی با جملاتت مو رو به تن آدم راست میکنی..). این عین بی رحمیه! :)
خوشحالم که کم ننوشتی و در تمام کتاب ها و شخصیت ها "خودت" رو بروز دادی. آلنی تویی، مارال تویی، عسل، قلیچ، آرپاچی، گیلک یک عاشقانه ی آرام، ملان تویی، تو و تو... دلیل اصلی این حس نزدیکی هم همینه. ممکنه افرادی مشابه بودن لحن شخصیت ها رو یه ضعف حساب کنن، شاید واقعا هم هست؛ اما برای من جذابیتش انقدر بالا هست که حس می کنم به این ضعف کور شدم :))
{ -کار آسانی نیست.
-چه کسی گفت آسان است؟ کار آسان را به آسان طلبانِ تن پرور واگذار می کنیم. }
از مرز 3 کتاب که درمورد یالوم گفته بودم گذشتی ( اینجا ). بازم همون مطلب صادقه و شباهت لحن حس میشه، اما من دوست دارم با دوستانم صحبت کنم. از تکراری بودن لحن و حرف های افرادی که دوستشون دارم خسته نمیشم. و در مورد تو هم همینطوره، به طوری که برای شروع کردن یا نکردن "یک عاشقانه ی آرام"، یک هفته بعد از تموم شدن "اتش بدون دود" با خودم کلنجار می رفتم:))
{-هر کجی ، اگر به موازات آن قرار بگیری راست است. کاملا راست.
- جالب است. من تصورم این بود که اگر انسان به موازات کج قرار بگیرد به جای یک کج، دو کج وجود خواهد داشت.
- و اگر همه به موازات کج قرار بگیرند چه طور؟ به تصور شما ، در آن حالت، هیچ وسیله ای برای تشخیص کج و راستی وجود خواهد داشت؟}
تو مقدار قابل توجهی از فکر هامو که با تلاش به نتیجه رسونده بودم ، جوری برام بیان کردی که لحظاتی من رو با بُهت، فقط به یه لبخند ، و نگاه کردن به صفحه ی کتاب وا داشتی، انگار که به چشمای تو نگاه کنم و بگم، آخه چرا..!؟ :) (و چیزی درمورد چشم ها هست که قابل وصف نیست).
{خجل می گویم. ممنونم پدر! برای بیست سال دیگر نیروی ایستادن به من دادی؛ اما بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم، عوض شویم، رشد کنیم و دیگری شویم. بزرگ جایی برای تغییر کردن ندارد. وقتی مظروف، درست به اندازه ی ظرف بشود، دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن میشود جز ریختن بر زمین و تلف شدن؟! }
"نویسنده ای" که در مذمت زیاد خوانی به این خوبی توضیح بده، فقط یعنی به مفهوم تعادل پی برده. و این چیزیه که از نظر من هر کس واقعا بهش برسه قابل تحسینه :
" - بشنو گیله مرد! بشنو و یادت باشد که من موش های کتاب خانه ها را اصلا دوست نمی دارم. تو هرگز به من نگفتی که زیر کوهی از کتاب دست و پا میزنی؛ و الا برای زندگی با تو ، شرط ترک اعتیاد می گذاشتم. تو زندگی را خوانده ای، لمس نکرده ای. تو در طول و عرض خاک مقدس زندگی راه نرفته ای، فقط زندگی را ورق زده ای و بر زندگی حاشیه نوشته ای. جنگل تو کاغذیست، تفنگ تو کاغذیست، اعتقاد تو به مردم اعتقادی کاغذی و پارگی پذیر. تو عطر هارا خوانده ای، دشت ها را خوانده ای، نگاه ملتمس بچه ها را خوانده ای...
کتاب عاشق نمی شود ، آواز نمی خواند، پای نمی کوبد، به دریا نمی زند، درد مردم را حس نمیکند ..."
وقتی تاثیر گذاری و عظمت کار از حدی میگذره، تنها دستاویزی که آدم برای خودش میبینه تشکر کردنه. این کم نیست و طرف مقابل سنگینی اون تشکرِ به ظاهر خالی و ساده رو درک می کنه. الان من همینم! بازم.. ممنونم. نادرِ بزرگِ ما.
{مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است.
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.}
برای مهرنوش این روزهایم می نویسم، برای تو، درحالی که فکر میکنی سرعت جدی شدن هرچیز از سرعت رشد تو پیشی گرفته و در تلاشی که خود را به زندگی برسانی.
درتلاشی تا قدرتمند شوی و مشت هایی را که مطمئن نیستی از که و چه خورده ای پاسخ دهی!
اما هرچقدر هم سخت باشد، در مقابل طوفان باید خم نشوی، اگر خم شدی نشکنی، اگر شکستی از ریشه ات جدا نشوی، که فرصت رشد دوباره برای کسی که تا آخرین نفس می ماند نمایان خواهد شد.. و "تانی" ...
تانی ارزشش را دارد. و تو خوب میدانی تانی چیست، چرا که سالها با آن زیسته ای.
تانی را کسی که در نهایتِ سالها تلاش، اِورستش را فتح کرده حس می کند
کسی که روز و شب را در فکر یک "رسیدن" ، سپری کرده و برای آن از همه چیزش زده
کسی که تمام وجودش را برای لحظه ای گذاشته حس میکند
تانی را تو باید حس کنی
و این لحظه ایست که تو گویی بر زمین ایستاده ای، در حالی که روحت در نادیدنی ترین اعماقِ نادیدنی ترین آسمان ها سیر می کند! در نگاه من، این اگر بالاترین هیجان حس شده توسط بشر نباشد، قطعا از بالاترین هاست، و این چیزیست که ارزش ادامه دادن دارد.
( بله، دنیا! مشت بزن، اما من اهل مبارزه ام. منتظر پاسخ من هم باش.. )